پرستویی که پرواز میداند



+ دلم میخواد کتاب ایمان یا بی ایمانی رو گوش بدم

+ چقدر بین ادم ها تفاوت وجود داره و دنبال شبیه ترین ها گشتن خیلی کار سختیه بیهوده ست ! شاید یکی از بهترین حالت ها این باشه افرادی رو پیدا کنی که بپذیرن اونم نه همه ی وجودتو ، بیشترشو . و دوست داشتن در این حالت خیلی کار سختیه اگه تمرین نکرده باشی که بپذیری .

گاهی به شدت عصبانی میشم بدون دلیل ! فقط میدونم چیزی  در اطرافم هست که ازش عصبانی ام !

و از دست کسانی که بهم نزدیکن و دوستم دارن بیشتر عصبانی میشم نمیفهمم چرا


+ من ماجراجویی دوست دارم ، کار کردن زحمت کشیدن ، خوندن ، دیدن جلو رفتن . کاش کسی پیدا میشد که دوست میداشت اینها رو شاید اون موقع دیدم حالم بهتر میشد .

+ یک چیز دیگه هم هست . شاید درست تر : تو برو خود را باش !

+ ولی نمیشه تنهایی هیچوقت طاقت نمیاره متازتاز میده به ادم های اطراف ، چه اشنا ، چه غریبه . و همشون هم مثل هم .

خودخواهانه ست

باید روراست باشم .

باور نمیکنم که زندگی همینه هنوز هم هست ، با تمام وجود حفر میکنم


+گاهی اتفاق هایی میفته که بهت نشونه میده بری سمت چیزی که تردید داشتی حالا هم mri  علاقه مندم کرد و با یه بار خوندنش فهمیدم چقدر جذابه ، من که در حال تجربه کردنم بهتر نیست که اینم برم ؟ میدونم مقاومت ذهنیم به خاطر چیه . چون میترسم سخت باشه و گم بشم توش ولی دکتر منتظر یه چزی بهم گفت که باورم نمیشه شاید همین یه جمله بس بود تا من چیزهایی رو از درونم بکشم بیرون و روش برنامه بریزم که هیچوقت جرعت نداشتم

+مثل هزار بار قبل باز میخوام تغییر بدم این بار ادم الفا نیست فقط ، یه حسی باعث شده که بیشتر به دیگرانم توجه کنم . مشکل از نبود فروتنی بود و تفکر این که من مرکز دنیام . بد نیست ولی اخلاقی نیست وقتی 100% زندگیت این شکلی بخواد بگذره .

+ چیزهایی میبینم که میترسم از ماده گرایی و راهی که زشتیش انتهایی نداره . رهایی اون شکلی نبود که من فکر میکردم و از اشتباهم میترسم . وقتی نصف نیاز اصلی رو بخوای فراموش کنی حتما همیشه حس میکنی یه چیزی کمه یه چیزی داره لنگ میزنه .خوشبختی بیشتر از هر چیزی نظم توی مغزه و من الان کاملا میفهمم چقدر نیاز دارم به یاغی نبودن نسبت به خودم و .



+ هنوزم که فکر میکنم تو درست ترین ادم زندگی من بودی واگه میشد که ادامه داشته باشی حتما خوشحال تر از این بودم که الان هستم . و هیچوقت به خاطر اعتمادی که بهت داشتم کارهایی رو نمیکردم . از چیزهایی که براشون ناراحتم اون دنیای ظریف از دست رفته ست .جایی که توبودی توش بدون اینکه چیزی رو خراب کنی .

این مدت جاهایی قرار گرفتم که زیادی زمخت بودن و ادمها و تجربه ها.

دلم برگشتن به درون رو میخواد و یک زندگی بدون شوآف با تعدادی ادم درست میدونم که جاده ای که رفتم و تجربه کردم پر از چیزهای نادرست بوده و میخوام تغییرش بدم . دلم نظم توی مغز رو میخواد .

+ دنیای واقعی فرق داشت با چیزی که تصورم بود و این خوبه که فهمیدمش . نیاز دارم دوباره چهارچوب بسازم حرمت خودم رو شکستم .


+سرماخوردم و این حس ارامش توی سرماخوردگی رو دوست دارم

+عصر که خواب و بیدار بودم ازش معذرت خواهی کردم که یهو انقدر یاغی شدم داشتم به این فکر میکردم که چرا دارم برای چیزهای گذرا انقدر دست و پا میزنم ؟فقط میدونم چیزهایی رو برای ادمهای اطرافم توی این گذر زمان به جا میذارم و بهتره چیزهای خوبی هدیه بدم بهشون بعضی وقتا این یاغی بودنه تواضعو کامل از زندگیم حذف کرده و تبدیلم کرده به یه ادم نسبتا خودخواه

+ میدونی چیه ؟ بهترین گزینه رو تیک زدن توی بدترین شرایط .

+چه جذابه این بزرگ شدن ، همین دیروز که فریاد میزدم و الان خجالت میکشم از کاری که کردم خودش یه دستاورده که دیگه تکرارش نکنم یا روی روح بقیه خط نندازم.

+میدونم امین هم روزی تموم میشه ، ترجیح میدم براش موسیقی و زبان و یه راه جدید به جا بذارم که شاید توی نتیجه ی زندگیش تغییری بده حضور کوتاه من .

+ دلم اوریگامی میخواد ، مجسمه سازی ، پیانو و سازدهنی ، طراحی ، طبیعت گردی .حتی اواز

+باید تمرکز کنم و بشینم بنویسم چی میخوام از خودم توی مدتی که هستم



+ یاغی بودن رو به پایانه برام میدونم که اینجوری خیلی به روحم ضربه زدم اما الان پشیمون نیستم از اشتباه کردن .

+ تو نمیدونستی که عشق چقدر سنگین و کشنده ست تو اشک های داغت روی گونه هاتو حس نکرده بودی تو نگرانی های بی اندازه ندیده بودی تو هر کاری برای عشق کردن رو ندیده بودی تا قبل از اینکه بیاد . و چه سخت بود باور این ها و دیدنش بعد از یک عمر بدون عشق زیستن . و الان تو دیگه اون آدم سابق نیستی حتی اگه احساس رو گذاشته باشی یه جایی از قلبت که برای یه مدت نبینیش .

+ از الان به بعد پنجره هایی هستن که درد میکشن .

+ من دیدم پس زدن عقل رو و خواستن دل رو

+ داشتم به سن فکر میکردم 51 روز دیگه 21 سالگیم تموم میشه و شروع روزهای 22 . ولی من هنوز فکر میکنم 19 ساله ام از درون و کلی راه نرفته دارم و غمگین نیستم

+ 9/9/97 ریاب در آبی قدیمی ایوون و شاخه ی انگور خواب و صدای نفس هایی که نزدیک هم بودن خوشبختی خوردن یک بشقاب جوشپره ی دو نفره و شب قبلش عطر نرگس هایی که برام گرفته بودی و من هی از بوییدنش عشق میکردم و تو دلتنگ شده بودی . فندک تبدار.


+ توی یه نقطه ی بحرانی زندگیم گیر کردم البته یه بحرانی که میتونم حلش کنم اما هزینه زیاد داره . هزینه ش هم شکستن دل یه ادم میتونه باشه و چیزای دیگه . واقعا طاقت این همه مقاومت کردن رو ندارم دیگه . میدونم لازمه از قلب و روحم محافظت کنم اما این مثل یه چیزی شده که اونا رو هم درگیر کرده به خودم یه هفته وقت دادم که ترمیم بشم و اگه نشد تصمیم های سخت تری بگیرم . مثلا برگشتن به جایی که ازارم میداد ولی اینطوری نبود شرایطم .

+ میخوام شروع کنم به نوشتن همینجا شاید کمی از این بار ذهنیم کم کنه . باز شب ها کابوس میبینم باز لاغر شدم باز دور شدم از خودم . فقط و فقط لازمه یکبار دیگه برای خودم چهارچوب بسازم و توش بمونم شاید همه ی این مشکلا از همون میل به رهایی و گفتنش باشه که الان وضعم اینه .

+ زرتشت .


+ درگیر یه سری چیزای جدید شدم که داره مقاومتمو بالا میبره

 اگه حرفاش راست باشه این حس دوری و جدا افتادن از گروه و بتونه کمک کنه که برگردم احتمالا حالم خیلی بهتر از این حرفا میشه و کارایی و تواناییم بیشتر بشن .

 ولی اصل اینه که ایا جایی که قراره منو ببره همون جای درستی هست که ازش دور شده بودم ؟ چون یادم نمیاد و همه چی بستگی به حسم داره . انرژی و تمرکزم رو باید قوی تر کنم .

دیروز یه اتفاق خوب افتاد . دوباره کلاس سه تارم ، دارن دوباره ادمای خوب میان توی زندگیم بعد از اینکه چند نفر سیاهی رو تجربه کردم . الان برگشت اقای حسن ابادی ، رویا ، فاطمه ، امین

و رفتن طه ، استاد شایان ، احسان ( که البته ادم سیاهی نبود ولی حال خوبی بهم نمیداد ) ، پرورش و .

 + از چیزایی که قلبم رو واقعا زخمی میکرد میخوام دور بشم . این بار بیشتر نشونه ها رو بگیرم . مواظب روحم باشم .

+ کاش دوباره رنگ کنم اکریلیک هام :)

+ طراحی رو یاد گرفتم که تمرکزم رو زیاد کنه این تنها خوبی بود که ازش گرفتم .


بعد از صحبت های طولانی دو شب پیش با مصرف شیر نارگیل و شربت کدئین به مقدار زیاد به علاوه ی حالت تهوع و استفراغ از بینی و تا 4 صبح بیداربودن و تمایل به حرف زدن و شنیدن حقیقت زیرستاره ها ی مخمل شب و توی تاریکی جاده های بیرون شهر هنوز محو حرف هاش هستم و دنبال دلیل یا نشونه .
که همه ی تلاش ها فکرا ها تصور و ایده پردازی ها برای زندگی خیلی هم بی راه نبوده . اسمی از اهورامزدا نبود ولی حضورش بود ایا واقعا وجود دارن ؟ سپیدی هنوز در حال مبارزه ست ؟  
عنصر آتش و مکمل آن عنصر باد
منم هم جزئی از شما بودم بدون اینکه بدونم . جنگجویان روشنایی
ستاره ی شش پر سرخابی
ولی همه ی این ها میتونه بازی ذهن باشه برای فریب دادن من و به دست اوردن روحم 
نباید فراموش کنم که دنیا به این سادگیا نیست و پشتش هزار چیز دیگه هست پنهان 
چطوری از این بی راهه ای که گفتی بیام بیرون ؟ میدونی واقعا حس میکنم این دور باطل رو جلو نرفتن رو بعد از سه سال درون خودم گیر کردن رو میفهمم کو کسی که بخواد راهنمای من باشه ؟ تو که بلد بودی چرا نمیگی بهم ؟

+ به نظر خودم تقریبا سه هفته ای میشه که افسرده شدم و از دستم در رفته چطوری بهترش کنم .

 ورزش میکنم مثل یه جور اعتیاد اوری که حالمو تا چند ساعت بعدش خوب نگه میداره . ولی ورزش تننها فایده نداره افسردگی کردن ازهر چیزی بدتره و ساده تره

خودمو مجبور کنم کمی که حالمو تغییر بدم دوباره برم طراحی کنم انگار یادم رفته باشه قبلا چیکار میکردم برای خوب شدن حالم برگردم دنیای خودم 

+ امروز پاییز نارنجی رفتیم با بابا بینالود جانپناه ،دراز کشیدن زیر نور همینقدر که خنده های بابامو میشنوم توی سرازیری دستشو میگیرم خوبه 

+ قلبم سنگینه . همین .


+ چیزی نمیگم . فقط روزهای مشترک رو یادم بمونه .

+ چه خوب و چه بد .

+یاد حرف های اقا رضا می افتم وقتی که پیاده روی میکردیم یادم اورد که ممکنه یکی از تجربه هام این باشه و من حتی فکرشو نمیکردم .

+پیش میره و ادم نمیدونه روی قله ی موجه یا قعر دره با اندروفین اجباری ترشح شده ی مغز چه باید کرد ؟

+ چه ساده فکر میکردم .


+دارم خودم رو از دست میدم . توی هر رابطه ای که قرار میگیرم یه قسمت بزرگ از خودم رو میسوزونم انگار که نادیده گرفته میشه تا حذف بشه . نیاز دارم که برای خودم باشم . کاش کاش کاش

+ ادم خودش معنی داره یا معنی یه چیز بینابینیه ؟

+ نیاز دارم تنها باشم . خیلی سولیتری

+الان نمیدونم کجام . a dark hole around and floating تنها کسی که میتونم باهاش حرف  بزنم نفیسه ست . باید برگردم زودتر خونه بریم باغ خیام و حرف بزنیم .

+ به طرز وحشتناکی خودمو از دنیام پرت کردم بیرون و الان نمیتونم برگردم میدونی چقدر افتضاحه ؟

+ دپرشن .

+


+ دوست دارم صبح  زود بیدار شم . هنوز هم درونم یکی داره بهتر از من زتدگی میکنه خیلی ایده آل . امیدوارم بهش برسم و یه روز زندگیامون منطبق بشه

+دلم میخواد زندگیمو بتم تمیز کنم بعضی لکه ها بدجور چسبیدن یه طوری شده که خودمو نمیبینم . کاش سخت  تر از این بودم میدونی ؟ یه جور حاله ی محافظ شفاف از اونا که جادوییه !

جادو لازم دارم برای برگردوندن خودم شاید امشب از اسمون یه ستاره بکنم و درسته قورتش بدم اونم بهم نیروی کهکشانی بده یه جوری که بتونم از مرز فضا_زمان رد بشم و برم توی اون دنیای موازی که دلم میخواد یه جایی که خوشبختیو بدوزم به زندگیت .


+ بعضی غصه ها قشنگن . مجبوری فکر کنی که تاابد ممکنه ادامه نداشته باشه ، ادم به امید زنده ست

+ never say never .


+ بیدار که شدم نرفتم سراغ تمیز کردن خونه و جمع کردن وسایل . نشستم توی نور ساعت 9 چشامو بستم و مراقبه کردم یه دم نوش آویشن درست کردم که دیگه هر چی مریضیه از بدنم خدافظی کنه . الانم دارم فکر میکنم که واقعا من دوست دارم رادیوگرافر بشم ؟ میبینم که هیچ انگیزه ای برای ادامه ش ندارم یه جای کار مشکل داره .

چند روزی هست که ارت تراپی افتاده توی سرم میرم که سرچ کنم ببینم چی هست ؟ چطوری ؟ میشه رفت سراغش  .

یه جوری ادم باید خودشو گره بزنه به زندگی که حالش خوب باشه نه اینکه هر دفعه یه بخش از روحش پاره بشه .

رادیو نهنگ. هنر خوب ؟

+خوشحالم که نفیسه هست حتی برای شنیدن یک جمله .

+ برای یک بار هم که شده ، به جای خودت نفس بکش .

+ بریم سراغ اوریگامی ؟

+ خدایا . لطفا جدا کن از زندگیم اونی که دیگه نیرویی برای تغییرش ندارم ! خسته ام از انرژی ذهنی که شبانه روز براش میذارم


+ حالم بدتر از اون چیزیه که فکر میکردم . میخوام سریع برگردم به سکوت و تنهایی .

+ حس انزجار از تمام چیزهای دوست داشتنی ، حتی از ادمهای نزدیک دوست داشتنی .

+ ناهنجاری .

+ جنون زده ام نمیخوام برگردم . میخوام کنار بکشم . کاش امشب همه چیز اتیش بگیره .

+کاش یک سطل زباله پیدا میکردم که تهش توی خاکچال دفن بشم

+کاش نخونی .


+ امروز حس خوبی ندارم ، احساس میکنم هی نمیشه سه تار نمیشه ، شنا نمیشه ، زبان نمیشه . نمیشه نمیشه نمیشه

هیچی قرار نیست بهتر بشه همه اش دارم پس رفت میکنم . شایدم چون حالم بده اینطوری فکر میکنم .

+افتادم توی کوره راه .

+ چی میخوام از دنیا ؟

+ دنیای خودم کو ؟ فرسوده شدم .

+ خوشحال نیستم پرستو خوشحال نیستم .

+ حتی دلم نمیدونم چی میخواد.

+rigid .

+ دلم حرف زدن میخواد . با کی ادم میتونه خودش باشه ؟

+ میفهمم خودمو . ولی نمیتونم کاری براش بکنم .

+ از زندگی روال و خسته کننده میترسم . از همه چی میترسم . از اینده ای که مجبورم توش کار کنم تا بمیرم از روزگاری که قراره هیچ ذوقی نباشه ، از کار بیهوده ای که دارم میکنم میترسم .

+ از من بی عرضه میترسم که وقتی میدونم راهو اشتباه میرم بازم میرم.میرم تا خودمو تموم کنم .

+ از ادمهای چسبیده به خودم از ادمای نزدیک خسته ام .

+ نوشتن فایده داره ؟ معلومه که نه معلومه درد هیچیو کم نمیکنه .

+ از تباه کردن خودم بیزارم . از کاری که دارم میکنم بیزارم ازدانشگاه و رادیولوژی بیزارترینم .

+ کی باشه خودمو نجات بدم

+ انقدر مغزم پره که حوصله ی خودمم ندارم .


+ به جون خودم افتاده بودم و حتی خودم رو ول کرده بودم اواره می چرخیدم .

+ ادم هر بلایی که سرش بیاد وقتی میخوابه و بیدار میشه انگار اون اتفاق براش همینطور کم رنگ میشه هی دردش کمتر میشه انگار نه انگار که قلبش دیشب پاره پاره شده بود .

+ خیلی در جا زدم .

+ خودم میفهمم چه بلایی داره سرم میاد ، ولی این بار نمیتونم به خودم کمک کنم .لازمه یه نفر بیاد از این حال دربیاره منو .

+دیشب ترامادول توی دهنم تلخ شد ، تا صبح احساس میکردم دارم از تشنگی میمیرم. مثل کویر شده بودم .

+ بد جایی ام . بد

+ روایت نوشتن رو یادم رفته .

+میخوام بخونم فقط

+ نمیدونم قدم بعدیم چیه ، فرار ؟ موندن ؟ کشاورزی ؟ موسیقی ؟ نقاشی ؟ کتاب ؟ شنا ؟

+ صوفیا جذبم نکردن شما چه میکنید مسلمانان


+ درد آدم رو بیدار میکنه

+وصل ناپذیر بودن حق هرگز ادمی را از جست و جوی حق _یعنی قبول حقیقت_باز نمیدارد و بازنخواهد داشت . زیرا حق در عین مطلق بودگی وعده ایست و  وعده گاهی .

+ به جست و جو افتاده م درون و بیرونم .

+ حس های متضاد زیادی هست از خواستن تا بیزاری ، دوست داشتن و رهایی

+ دوباره باید ببینم چی میخوام ، انگار هر چند وقت یکبار خودم رو کنار میکشم و میپرسم از خودت و زندگی چی میخوای ؟ نکنه داریم اشتباه میریم

+ انرژی ذهنی کمی برام مونده ، با خوندن خودمو دوباره پر میکنم با دیدن ، شاید دوباره برگردم به نقاشی کشیدن به همون طرح های پیچ در پیچ منظم .

+ بین چند راه مختلف ام ارشد ؟ هنر ؟ علوم ورزشی ؟ اموزش به صورت ازاد یا اکادمیک ؟  ایمان ؟ راه ؟ آدم ها ؟

+ دلم یک کوه کتاب میخواد . لیستم پر شده ، حیف که خونه نیستم کتاب فروش های اینجا رو دوست ندارم . خون خورده ، روح پراگ ، علیه تفسیر ، گزارش خواب ، مثل خون در رگ های من .

+ یک ماه دارم امتحان میکنم خیلی شبیه یوگاستکمی عرفانی تر . همیشه وقتی شروعش کردم اتفاق های خوبی افتاده .

+ گفت و گو .


+بدنم نسبت به گرما شدیدا واکنش نشون داده . طب سنتی چیز عجیبیه ، حجامت کرده بودم . حس خوبی داشت .

+ چند روزه انقدر خوابیدم که صبح 5:18 بیدار شدم برای فرار از فکر کردن خوابیده بودم

+ دارم فکر میکنم که سال دیگه برم خونه کاراموزیامو یا بمونم . اگ برم دیگه مستقل نیستم به اندازه ی الانم ولی میتونم توی دو تا بیمارستان و مرکز خصوصی کار کنم یا حتی سر یه کار ازاد هم برم و پول دربیارم حتی میتونم دوباره پی زبانمو بگیرم و شروع کنم به خوندن تصمیمم رو گرفتم واسه اینکه ارشد نخونم . حالا دارم تصمیم میگیرم که هنر رو اکادمیک بخونم یا ازاد باید با فاطمه و استاد شایان صحبت کنم . میتونم هم کاردانی تربیت بدنی بخونم توی دوران طرحم .

+ایمان یا بی ایمانی ؟

+ یک لیست بلند بالا دارم از کتاب ها .


+ رفته بودیم کلیدر کتاب بخریم . نامه های غلامحسین ساعدی رو دیدم اما جرئت نکردم بخرمش ترسیدم

دارم دوباره سمفونی مردگان می خونم . نمیدونم چرا

+ نباید ادامه ش بدم . نه تو رو نه اون رو . نفیسه راست می گفت ادم یکهو به خودش میاد و میبینه زندگیش شبیه مامان و خاله و عمه ش شده و با سر میره تو دیوار که چرا یه اشتباهو این همه مدت تکرار کردم؟ همونی میشی که دلت نمیخواد ، همونی که از همه راحت تره .

می دونم بعضی چیزا تکرار نمیشن ولی ترجیح میدم جایگزینی نباشه که خودمو از این که هست دورتر کنه 

بهم گفت اگه میخواست می موند .روزی که همه چیو گفتم .


+ موندم بین یه انتخاب اینکه سال دیگه رو بیام نیشابور برم بیمارستان 22بهمن یا بمونم گناباد .

الان که اومدم خونه میبینم استقلال کمتری دارم. درسته من اینجا بزرگ شدم ولی سه ساله واسه خودم زندگی کردم و الان نمیدونم میتونم یا نه

راحتی و اسایش اینجا رو ترجیح میدم به استقلال ؟ فکر نکنم . اونجا یه زندگی دیگه دارم و باید مدیریتش کنم لباس شستن ، ظرف شستن ، غذا پختن .خرید و ادمایی که دوسشون دارم یه شبایی تا دیر وقت برای خودم بیدارم ، باشگاه میرم و استخر با دوستام ورزش میکنم . تیم داریم ، خونه ی خودمو دارم ، احساس بزرگ تر شدن دارم . باید دوباره نقاشی کنم . نترسم از درست نبودنش ترسی که به خاطر یک دوره کلاس رفتن پیدا کردم

+ مشکل هم دارم . ادم ها ، اب شور ، هوا ، خستگی ذهنی و . دوری


+ قطعا بچه ی خوبی براتون نبودم ، اینو می دونم که اخلاق خیلی خوبی ندارم و کارام خیلی براتون اذیت کننده ست .

+ به همین خاطر سعی میکنم کمتر بیام و دور باشم البته ک بعضی وقتا از پشت تلفن هم میدونم که ازم دلگیر میشین ولی دور بودن بهتره و عوارضش کمتر .

+ دیگه واقعا باید کار کنم چون نمیتونم اینجوری ادامه بدم و پول بگیرم .تابستون ؟ یه سال ؟

+ این بار که برگردم مطمئنم دعوا های زیادی خواهد بود ، مشاوره ، گریه ، و سردرگمی .


+ صبح با مامان میرم کلاس یوگا .  فکر نمیکردم انقدر دوسش داشته باشم انرژی هامونو جاری میکنیم ، روزه میگیریم ، سعی میکنیم ذهن خرمگسی نداشته باشیم :))  میبینم داره تغییر میکنه ، خیلی شادتر شده .مامان و بچه یوگی !

+ روز اول که اومده بودم مامان خیلی خوشحال بود من نشسته بودم روی کابینت گفت مثل کبوتر شدی :)  ، خوشحالم که دو تا بچه م پیشم هستن

+ و  بابا که دیروز که با روپوش سفید منو دید . خوشبخت نیستم که حال هردوشون خوبه ؟ چرا . بیشتر از هر وقتی !

+ نمیدونم چرا دلم نمیخواد برم شنا .انگار که یه استرس بزرگ دارم که توی هر بار تمرین میگم نکنه برنده نشم ؟ واسه همین از استخر دوری میکنم کاش این مسابقه لعنتی زودتر بیاد و بره بریم تبریز و بیایم

+ اگه میتونستم میرفتم صخره نوردی یاد میگرفتم چقدر کار نکرده دارم !

+ از حس درونم نمیدونم چطوری بگم در حال بلوغ ، نه معلق فقط میدونم احتمالات جدید زندگیم چی میتونه باشه داستان زندگی ادم بزرگا کم کم واسه منم داره شروع میشه

+ نکنه یه روز منم بگم کاش اون دختر یاغی رو رها نمیکردم ؟ امیدوارم که نگم . نشم اون خانم معمولی خسته که دیگه هیچی دلش نمیخواد .


+ احساس بدی دارم . حس تهوع

+ چرا هر چی میگذره بیشتر دلم میخواد فرو برم توی خودم . تو پناهگاه های قبلیم مثل یک ادم ترسیده شدم ، از چیزایی که فکر نمیکردم اتفاق بیفتن حتی از آدما ، دقیقا موجودات اطرافم .هیچ چیز جای نفع و سودشونو نمیگیره نه دوستی ، نه رفاقت ، نه محبت و به قول خودشون معرفت . حتی تو که داری اینو میخونی واسه نفع خودت خیلی کارا رو کردی که روحتو گول بزنی که با خودت بگی من درست ترین کارو کردم . حتی خودم .

+ پر از خشمم و این نزدیکترین ها رو میسوزونه اول خودمو .

+شکست خوردم بیرون از خودم .بین ادما ، توی روابط چرا مهربونی کردی ؟ چرا خودت نخواستی که از این منجلاب بیرون بیای ؟ کی قراره به خودت بگی بسه اینطوری بودن ؟ امشب . همین لحظه .

+ امیدوار نیستم نه به تو ، نه به خودم ، نه به رشت و تبریز و دوری . رحم نمیکنم به امیدوار بودن . احمقانه ست .


+رو به مردگی روح دارم .

+حتی نمیتونم صحبت کنم بهترین جای خوابم شده کنار در تراس ، زیر شاخه های محبوبه ی شبی که هنوز گل ندادن ، روی یه زیر انداز کوچیک قد سجاده مامان میگه نخواب اونجا خودتو جمع میکنی ! شاید تنها جایی باشه که فکر میکنم برای منه .وقتی بیدار میشم حس میکنم به نصف بدنم خون نرسیده

+تا حالا فشار تصمیم رو اینطور حس نکرده بودم . تصمیم های نگرفته . دیگه نمیدونم خونه ای هست یا نه ؟ برم اوضاع چطور میشه ؟ ارشد ؟ رابطه ها ؟ امان نمیده  این ذهن .

+ چرا هیچ کاری نمیکنم ؟ به انفعال رسیدم ؟ یا شاید کمی پیر شدم .

+ناتاشا . ناتاشای تولستوی .


+تو دلم غوغاست میدونی خیلی قدرت میخواد که وقتی همه دارن می دون تو سر جات بمونی چون میدونی این بهتره برات . ولی مغز لعنتی هی میگه  اگه عقب بمونی چی ؟ اگه اوضاع اونجوری که فکر میکردی نشه میخوای چیکار کنی ؟ بلاتکلیفم خیلی زیاد .

+ دلم میسوزه برای خودم که موندم تو این وضع . یه دو سه ماهی هست که این حالو دارم به خودم میگم چی خوشحالت میکنه ؟ مگه قرار نبود یه کم هم بذاری ذهنت ازاد راه بره دنبال چیزایی که دوست داره ؟ نه فقط چیزایی که مجبوره چون جامعه داره هل میده به سمتش

+ چرا نمیتونم با خودم کنار بیام ؟ اون قسمت حسود و جاه طلب بیخود ذهنم رو شده

+ نفیسه میگه لازم نیست تو هر رقابتی شرکت کنیم راست میگه .

+ به خودم میگم اگه ادامه ندم نکنه دیگه در جا بزنم ؟ نکنه دیگه چیزی یاد نگیرم ؟

+ ولی من اینجور ادمی نیستم .همه چیو اروم میکنم تو ذهنم و دوباره راه میفتم .

+ شاید باورت نشه ولی از وقتی قرار شده بریم جشنواره از سه تار زدن میترسم . ده روزه بهش دست نزدم . چه جور فوبیاییه که من دارم .

+ راهشو بلد میشم تو این یه سال . یواش یواش می خونم ، شد میرم نشد میرم طرح . باید زنگ بزنم مامانم ک بهم ارامش بده.


+ فکرشو بکن اگه یه روز دلم میخواست با اقای فیروزه تراش زندگی کنم حتما همه چی جهنم میشد ، به جز جدیت نگاهش .شاید هم اونقدرا بد نبود . میشد روش حساب کرد شاید هم بدتر از هرکسی دلم رو میشکست .

+ نجابت یا چی ؟ همون بهتر که دیوانه باشی حداقل مجبور نیستی همه چیو پاک کنی ، سیگار نکشی ، گریه نکنی و همه رو تحمل کنی .

+ میدونی چی دست از سرم بر نمیداره ؟ خودم . همه ش اینده رو میبینه ، همه ش منطقی سنگ های جلوی پامو میبینه ، خب منم قرار نیست همه ش به حرفش گوش بدم ." از الان به بعد "  :)

+مامان  .

+ نمیدونم چی دوست دارم خسته ام میکنه .


+ میدوم اوضاع قرار نیست همیشه خوب باشه ولی مهم اینه یه سرپناه داشته باشی یه حس بی دریغ .

+ حال خوبی نیست حس میکنم این بدن مال من نیست ، این روح مال من نیست نمیخوامشون و کاری از دستم برنمیاد جز نگاه کردن . دیشب دراز کشیده بودم انگار دستم رو برای اولین بار بود ک می دیدم نحیف و غمگین شده بود . قبلا حس میکردم رگه های طلایی توش داره که انرژی رو جابه جا میکنن ولی حالا نه فقط مرده بود .

+ کاش حل بشی توی ذهنم اونقدری رقیق که دیگه نتونم پیدات کنم.

+ قلب سنگین کار میکنه

+ ادم چقدر زود دچار توهم میشه در صورتی که واقعیت چیز دیگه ایه و هر بار که میاد جلوی ذهنت به خودت میگی نه. باور نمیکنم .

+ چرا ادم باید خودشو مفلوک و بدبخت کنه ؟ اخ که همه ش برای رهاییه برای رفتن .

+امیدوار بودم بیرحم بشم و هر چی که مونده رو پاک کنم .ولی حیف اون کلمات قشنگ و معصوم .

+ سعی میکنیم فراموش کنیم.یک لایه ی خاکستری بکشیم روی چیزهایی که هست و ازارمون میده کار آدمی همینه .

+ دیشب چیزی خوندم شبیه احوالات خودم هر چی میگردم توی کتاب نیست

+ بعد از رفتن ، تو حتی برای خودت هم قابل تحمل نیستی . چون دیگه به خودت عادت نداری .

+ " این که بیشتر ادم هایی که میشناسم تحمل یک ادم سرزنده را ندارند. کسی که سرزندگی اش به تو یاداوری میکند مرده ای ، یا درحال مردنی . وقتی خیالشان راحت بشود از اینکه فلج یک گوشه افتادی دیگر کاری به کارت ندارند مثل قهرمان بوکسی که مشت خورده به گردنش و دیگر نمیتواند کسی را گوشه ی رینگ گیر بیندازد . فلج شده . حالا همه یک اخی کشیده میگویند و ته دلشان خیالشان راحت است که 2 تا مشت زنده که کوبیده میشد به صورت روزگار فلج شده ."


ز.

+ دیشب باز یه چیزایی یادم اومد از اون موقع که کنار پنجره خوابگاه دراز کشیده بودم و هیچکس نبود و ترس بود و یه کم تنهایی و یه انرژی خوب که کنار گوشم بود . دیگه تکرار نشد برام .

+ چرا اگه تا ابد هم طول بکشه باز هم دلت تنگ میشه؟ تو هی عوض میشی ولی هنوزم یه تیکه هایی هست که نمیشه جداشون کرد . یه روز همه ی حرفا و خاطره هایی که نوشتیم رو پاک میکنم . اون موقع دیگه سعی میکنم حتی هر از گاهی هم چیزی یادم نیاد.


+ غصه دارم دیشب احساس خفگی میکردم. کاش همون یه ذره هم حس امید وجود نداشت . یک "برای همیشه "کم داشت تا اخرین مردن. ادم توی برزخ چیکار کنه؟

+"به ظاهر شاید هیچ چیزش نشده بود.اما  در باطن چرا .در باطن چلانده شده بود . چلانده میشد. یک حس گنگ و ناپیدا ، یک گره قدیمی در روح، پرتوی از ان حس کهنه ازارش میداد."

+ همینطور دارم چلانده میشم بی طاقت شدم . شاید دلم شکسته و خودم نمیفهمم.

+" خسته ام ، این دست ها خسته اند و چرا اینقدر خسته اند؟ دقیق میشوم . دقیق و متمرکز میشوم بلکه بشنوم ، بلکه صدایش را بشنوم. اما نه فقط یک کلاغ روی بلندترین شاخه ی یک کاج بال میزند. مغزم ، مغزم درد میکند از حرف زدن ، چقدر در ذهنم حرف زده ام ، خروار خروار حرف با لحن و حالت های متفاوت ، مغایر ، متضاد."

 


+ دور خودم میچرخم ، دوران بی فایده برای گذران روز هاست . ادم هی می دوه ولی هیچی تغییر نمیکنه ، فقط توی بدبختی عمیق تر فرو میره .

+ وقتی همه ی کار ها توی هم میپیچه و غصه ها رو سرت اوار میشن بابا غمگینه به خاطر کارش، داداشت یه جای دوره و معلوم نیست چی بهش میگذره ، مامانت غصه داره و تنها شده ،از دستت خون میچکه ، لباسات توی لحظه ی مهم میسوزه ، استادت عوضیه ، دنیا زشته ، و فردا قراره شمع 22 رو فوت کنی . وقتی میفهمی قید خیلی چیزا رو برای خودت زدی که دیگه نه حسرتی باشه نه شکستن غروری.میسازی با واقعیتی که هست نه با ای کاش ها و امیدها.

+ روز های 23 از اول به نظرم باید بهترین سال عمرم می بود ، شاید به خاطر همزمانی عدد 23 در سال و روز.

+ گذشت .


+ اون ارامش درونی رو دارم از دست می دم هر چی که میگذره خوبه میفهمم چیا رو دارم از دست میدم. یه مدت بود که راه خلاقیتم رو داشتم از دست میدادم یه مدت منفعل شده بودم توی کارهام الان هم نوبت ارامش .

+ وسواس فکری ازار دهنده هم راه خودشو باز کرده تو این اوضاع کاش دلم نخواد همه چی مرتب و سرجاش باشه ، همیشه در حال تمیز کردن باشم انگار اگه اطرافم شلوغ باشه نمیتونم کاری انجام بدم و این خیلی بده باید با خودم کنار بیام یواش یواش و تغییر بدم . باید روی اصلا کار تمرکز کنم بشینم و انجامش بدم . دلم مراقبه خواست مثل قبلا.

+ انگار اینجا با خودم درد دل میکنم

+ دیروز رفیق قدیمی زنگ زد گفت بچه ش به دنیا اومده و هفت ماهشه :) خوشحال شدم که بالاخره خاله شدم زود میام میبینمت کوچولو.

+ تا اتش جانم را بنشینی و بنشانی

 


+ خوابتو دیدم یک روز قبل از تولدت ، دو شب قبل از مردنت .

+ پردیس عزیزم هیچکس نمیدونه من و تو چقدر با هم بودیم چقدر بودنمون کنار هم زیبا بود توی اون مدرسه لعنتی . امروز حالا که مردی خاطراتت یادم میاد غمگین تر از هر وقتی هستم نوشته هات رو که میخونم میفهمم چقدر دورم از اون زمان از اون خلوص و دیوانگی و پاکی. کاش بیشتر کنارت بودم کاش رهات نکرده بودم که برم یه جای دیگه برای پیشرفت یا هر چی

+ فکر میکنم تو نزدیک ترین کسی هستی که تا الان مرگ اونو ازم گرفته .

+ حال من اصلا خوب نیست رفیق . تو دستهات همیشه تر بود ، خیس عرق. جاه طلب بودی و تلاشگر همونقدر که تیره بودی ، روحت روشن بود برای خوندن سهراب.

+ کاش با رفتنت حداقل همین حرف زدن از ته دل رو ازم نمیگرفتیزاغچه ی عزیز .

 


اگه انقد زندگی راحت تموم میشه پس چرا ؟

چرا انقدر به خودمون سخت میگیریم خودمونو زجر میدیم

صورت سفید قشنگت رفت زیر خاک تو که 22 سالت بود . اخرش واسه تولدت باید میومدیم ، همه مون که رفتنتو ببینیم یعنی خودت دلت نخواست دیگه بمونی حالت بد شده بود از تهدید و تحقیر و سختی و سنگینی.

کاش روت اون سنگا رو نمیذاشتن دلت نمیگیره اون زیر ؟

بارون میومد رویا میخوند: داستان ما تموم شد داستان ما تموم شد

اگه بودی بهم میگفتی دیوونگی کن تو که میتونی برو برو پرستو

کلاس زبان فارسی رو یادته ؟ معنی اسمامون ؟ پرستو پردیس به سمت رویاهای دور ، پرواز یه همچین چیزایی .

دو تا از دوستام سینه ی قبرستون خوابیدن اونم تو روز تولدشون


+استاد شایان مثل اسمش همیشه امیدواره ، میگه اوضاع بهتر میشه نشونه هاشو دیده. یه کبوتر سفید ، بنفشه هایی که تو باغچه کاشته ، مادر بزرگش که همیشه حیاط رو میشوره و گلا رو ابیاری میکنه ، خونه ای که با اون همه نقاشی به نظرم خالی میومد نمیدونم چرا و تنهایی بود کاش بیشتر میشد برم دیدنش و باهاش بوم نقاشی درست کنم یا یه وقتایی بریم دوچرخه سواری واسم فیلمای باحال بذاره از تارکوفسکی عزیزش , اهنگای باخ .چقدر کاش های عجیب و غریب دارم . اگه زنده بودم باز هم میرم پیشش ، با هم میریم کافه و خوراکی های وگن میخوریم :) . یا بیشتر میرم سفر تنها یا با تور تنها کاری که الان میتونم بکنم پول دراوردنه

 فدای سرم که بقیه ناراحت میشن ، no more advices.


هنوز سعی میکنم فراموشت کنم

اما تو جزئی از منی .

جدانشدنیچسبیده به روح .

خیلی ازار دهنده ست این تلاش .

با وجود هر نوع رابطه و ادمی توی زندگیم ، باز هم هیچی شبیه تو نیست و نمیخوام باشه .

حتی اگه یه روز تصمیم احمقانه ای بگیرم .

 

نگرانم که این فرصت کم را بکشی.


ایا نمیدانستیم که از پس ان رودخانه ی دوزخی غمبار دیگر هرگز همدیگر را نخواهیم دید ؟

ما همدیگر را گم کردیم

و یک سال بعد تو مرده بودی.

 

فکر میکنم اشتباه است که انسان با خداحافظی کوتاهی به جدایی بی نهایتی دچار شود.

خواندم که روح تواند گریزد چون جسم مرد

روح نمیمیرد .

گفتن به امید دیدار برای انکار جداییست ،

ادمها خداحافظی را اختراع کردند زیرا فکر میکردند بی زوالند.


این روزا حالم بین خوب و بد مثل اونگ نوسان داره

گل رازقی م بعد یه سال گل داد. یه دونه ، اما همون عطرش همه جا رو گرفتهاز پنج تا غنچه ش فقط همین یه دونه رو باز کرد و بقیه خشک شدن و منو ترک کردن

اومدم بگم حالم بده . دلم میگیره و میرم روی تراس ، کبوتر های همسایه روی بوم نشستن واسه پرنده ها غذا میریزم شاید بیان و منو خوشحال کنن

یه موقع فکر میکردم برم اون ور نرده ها بشینم پاهامو اویزون کنم شاید یه شب که همه خواب باشن.

کتاب ها کش میان و فقط میخونم ک تموم بشن

اعتیاد هم پیدا کردم به چک کردن دائم ، گوشی و گوشی و گوشی.

بار یه ادم دیگه سنگینی میکنه و نمیدونم چطوری جدا کنم

احساس میکنم فلج شدم از خونه بیرون نرفتم و الان میترسم که برم ، حتی دوچرخه سواری

 

+ احتیاج دارم به یه خوشحالی از ته دل

به خندیدن بدون مکث بدون مصرف جنس

به نور بیرون این دیوار این روزا احتیاج دارم

به قبلنا و دیونه بازیا به همکلاسیام احتیاج دارم


خواب دیدم. خواب تو رو .

برای دومین بار تو این مدت ، با همه ی اینکه از نزدیک ندیدمت ولی توی خواب میشناسمت   دلم تنگ شده و دیگه نمیخوام پیام بدم حالتو بپرسم ، دیگه نمیتونم ترک بردارم و بگی این آخرین باره و چیه امید دیدار بگم باشه و منتظر چند ماه بعد باشم  دیگه دلم جای غصه ی بیشتر رو نداره. چرا هنوز دلم تنگ میشه برای اینکه مدل خودت سلام کنی بهم پشت تلفنچرا آدم باید واسه کسی که ندیده و نخواهد دید گریه کنه .

خواب قشنگی بود ، حداقل روح و ناخودآگاه دوتامون مهربون تر از خودمونه


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها